آنا پولیتکوفسکایا

متن زیر، آخرین یادداشت آنا پولیتکوفسکایا، روزنامه‌نگار و نویسنده بی‌باک روس ا‌ست که پیش از آن‌که به قتل برسد، نوشته شده و پس از مرگش در ضمیمه روزنامه گاردین مورخ ۱۴ اکتوبر ۲۰۰۶ منتشر شده است. وی در ۷ اکتوبر ۲۰۰۶ در خانه‌اش به ضرب ۴ گلوله به قتل رسید.

آدم منفوری هستم

آدم منفوری هستم. نتیجه تمام فعالیت‌های روزنامه‌نگاری‌ام در دومین جنگ چچن و کتاب‌هایی که خارج از کشور درباره زنده‌گی در روسیه و جنگ چچن منتشر کرده‌ام، همین است. مسکو که باشم، به هیچ کنفرانس مطبوعاتی یا محفلی که مقامات دولتی کرملین در آن حضور داشته باشند دعوت نمی‌شوم، وگرنه متهم‌شان می‌کنند که با من سر و سرّی دارند.

اگر هم به خواست شخص خودم، زمانی که دارم مقاله‌ای می‌نویسم یا تحقیقی می‌کنم، با مقام بلندمرتبه‌ای صحبت کنم، باید در خفا باشد؛ در جایی که دیده نشویم و مکان باز و عمومی نباشد، در خانه‌هایی مخفی و با هزار جور ترفند، مثل جاسوس‌ها.
صاحب‌منصب‌های سیاسی دوست دارند با من حرف بزنند و از این‌که به من اطلاعات می‌دهند خوشحال‌اند، با من مشورت می‌کنند و می‌گویند که آن بالا بالاها چه خبر است، اما همه این‌ها در خفا اتفاق می‌افتد.

به این وضع نمی‌شود عادت کرد، اما آدم یاد می‌گیرد که چه‌گونه باید زنده‌گی کند. دقیقاً همین وضع را در جنگ دوم چچن هم داشتم. اول مجبور بودم از دید سربازهای فدرال روسی پنهان باشم، اما بعد می‌شد مخفیانه و با واسطه‌های قابل اعتماد، اشخاص را ملاقات کرد و به این طریق فرمانده‌های ارشد هم خبررسان‌ها را توبیخ نمی‌کردند. وقتی نقشه پوتین برای چچنی شدن جامه عمل پوشید (چچنی‌های «خوب» را به کرملین وفادار کنی تا چچنی‌های «بد» را که مخالف‌شان هستند، بکشند) همین ترفند را برای حرف زدن با سربازهای «خوب» چچنی به‌کار بردم تا من را در طول جنگ در خانه‌های‌شان پناه دهند. اما الان فقط در خفا می‌شود دیدشان؛ چون من منفور هستم و دشمن. دشمن اصلاح‌ناپذیری که تحت هیچ شرایطی رام نمی‌شود. شوخی نمی‌کنم. چند وقت پیش ولادیسلاو سورکوف، معاون اول رییس‌جمهور، گفته بود دشمنانی هستند که می‌شود با آن‌ها صحبت کرد و حرف‌شان را فهمید و دشمنانی هم هستند که اصلاح‌ناپذیرند و نمی‌شود با آن‌ها صحبت کرد و باید از صحنه سیاسی «پاک»شان کرد. پس من و امثال من را «پاک» می‌کنند.

در ۵ اوت ۲۰۰۶، وسط جمعیتی از زنان در میدان کوچک روستای کورچالوی، در چچن، ایستاده بودم. روسری سرم بود و آن را همان‌طور سر کرده بودم که خیلی از زن‌های چچنی سر می‌کنند. همه سرم را نپوشانده بود، اما بی‌روسری هم نبودم. تنها کاری که می‌شد انجام داد تا شناسایی نشوم و اتفاق خاصی نیافتد، همین بود.
در گوشه‌ای، شلوار مردی روی لوله گاز پهن شده و آغشته به خون بود. سر آن مرد را قبلاً از بدنش جدا کرده بودند و من هم ندیده بودم. در شب‌های ۲۷ و ۲۸ جنوری، نیروهای وفادار به کرملین و رمضان کادیروف، دو رزمنده چچنی را که در حومه کورچالوی مخفی شده بودند، دستگیر کردند. یکی‌شان به نام آدام بادیوف، اسیر و دیگری حاج احمد دوشایوف که از اهالی کورچالوی بود، کشته شد. نزدیک صبح، حدود بیست موتور «ژیگولی» آمدند به مرکز دِه و حوالی مقر پلیس محلی، توقف کردند. سر دوشایوف هم همراه‌شان بود. دو مرد آن را در مرکز ده از لولـه‌ آویزان کردند و زیرش هم از همان شلوارهای خونی. من آن موقع نظاره‌گرشان بودم. دو ساعت بعد سربازان با دوربین تلفن‌های همراه‌شان مشغول عکس‌برداری از سر جنازه بودند. سر را ۲۴ ساعت آن‌جا آویزان نگه داشتند و بعد سربازی آن را پایین آورد، اما شلوار‌ها را همان‌طور آن‌جا رها کردند.

نماینده‌های دفتر ژنرال، بازرسی از صحنه جنایت را شروع کردند و یکی از اهالی ده شنید که سربازی به زیردستش می‌گوید: «هنوز سر جنازه را سر جای اولش ندوخته‌اند؟» جنازه دوشایوف، که اکنون سر بریده‌اش هم به‌جای اولش دوخته شده بود، به محل اختفای آن‌ها آورده شد و نماینده دفتر ژنرال تحقیقات اولیه و معمول را شروع کرد. این ماجرا را در روزنامه‌مان نوشتم و از ارایه دیدگاه‌های شخصی در قالب جملات اول شخص خودداری کردم. همان موقعی به چچن رسیدم که مقاله‌ام هم چاپ شده بود. زنانی که در میان جمعیت بودند تلاش می‌کردند مرا پنهان کنند؛ چون مطمئن بودند که اگر طرفداران کادیروف می‌فهمیدند آن‌جا هستم، حتماً مرا می‌کشتند. به من گفتند که آدم‌های کادیروف با خودشان عهد بسته‌اند که تو را بکشند. او در یکی از جلسات اداری‌اش گفته بود که دیگر تحملش به پایان رسیده و پولیتکوفسکایا زنی محکوم است.

خیلی از آدم‌های حکومتی این موضوع را به من گفتند. اما برای چه؟ چون آن‌طور که کادیروف می‌خواست نمی‌نوشتم؟ سورکوف می‌گوید: «هرکسی که از ما نباشد دشمن ماست.» سورکوف حامی اصلیِ رمضان کادیروف و از اطرافیان پوتین است. یکی از آشنایان قدیمم که افسر ارشد نیروهای ویژه نظامی است، همان روز به من گفت: «رمضان گفته که این دختر پاک دیوانه است. ارزش پول را نمی‌فهمد. بهش پول پیشنهاد کردم، اما نگرفت.» البته آن آشنا را مخفیانه دیدم؛ چون برخلاف من، «یکی از ما» بود و اگر می‌دیدند که با من گفت‌وگو می‌کند، مشکلات زیادی گریبان‌گیرش می‌شد. وقتی از او جدا می‌شدم، دیگر عصر شده بود و او از من خواست که آن‌وقتِ روز در آن مکان امن بمانم. می‌ترسید مرا بکشند. گفت: «نباید بروی بیرون! رمضان اعصابش حسابی از دستت خُرد است.»
اما تصمیم گرفتم آن‌جا را ترک کنم. در گروزنی با کسی قرار داشتم و مجبور بودیم تمام شب را در خفا حرف بزنیم. پیشنهاد کرد همراهش سوار موتور نظامی شوم، اما ریسک بزرگی بود. ممکن بود هدف جنگنده‌ها قرار بگیریم.
مضطربانه پرسید: «در خانه‌ای که می‌روی لااقل تفنگی هست؟» در تمام طول جنگ وسط معرکه بودم. وقتی افرادی به مرگ تهدیدت می‌کنند، دشمنان‌شان تو را حمایت می‌کنند، اما فردا خطر از جای دیگری سبز می‌شود.
چرا دارم این‌ها را می‌گویم؟ فقط به‌خاطر این‌که توضیح دهم مردم چچن نگران من بودند و این برایم کمک بزرگی بود. آن‌ها بیش‌تر از خودم نگرانِ من بودند و به همین دلیل است که الان زنده‌ام.

چرا رمضان عهد بسته که مرا بکشد؟ یک‌بار با او مصاحبه‌ای کردم و عیناً همان‌طور که انجام شد چاپش کردم؛ با نمایاندنِ تمام کج‌خلقی‌ها و گِره‌های شخصیتی و نادانی و سیرت شیطانی‌اش. رمضان مطمئن بود که من مصاحبه را از نو خواهم نوشت و پیش از چاپ با احترام و ذکاوت برایش خواهم فرستاد. این همان کاری‌ است که امروز خیلی از روزنامه‌نگارهایی که «از ما» هستند، انجام می‌دهند. اما آیا این دلیل کافی‌ است تا عهد ببندی کسی را بکشی؟ پاسخش همان‌قدر ساده است که پوتین اشاره کرده است: «ما با دشمنان «رایش» بی‌رحم خواهیم بود؛ هر کسی که بر ضد ما باشد، باید نابود شود.»
وقتی به مسکو آمدم، واسیلی پانچنکوف از من پرسید: «چرا با این کله‌خراب این‌طور تا [رفتار] می‌کنی؟» او رییس دفتر مطبوعات وزارت کشور است، اما مرد محجوب و نجیبی است. خواستم درباره چاپ ماجرای کورچالوی در روزنامه‌مان نظری بدهد، گفت: «چیز مهم‌تری در زنده‌گی‌ات نیست که نگرانش باشی؟ وانمود کن اصلاً اتفاقی نیفتاده. به‌خاطر خودت می‌گویم.»
اما چه‌گونه اتفاقی که افتاده است را فراموش کنم؟ از خط‌مشی کرملین متنفرم؛ همانی که سورکوف می‌گوید و مردم را به گروه‌های «از ما» هست و «از ما» نیست یا حتی «از دیگران» است، تقسیم می‌کند. اگر روزنامه‌نگاری «از ما» باشد، جایزه می‌گیرد، به او احترام می‌گذارند و حتی دعوتش می‌کنند که بیاید و نماینده دوما بشود.

اگر هم روزنامه‌نگاری «از ما» نباشد، متهم می‌شود که از دموکراسی اروپایی و ارزش‌های اروپایی جانب‌داری می‌کند و مسلماً منفور می‌شود. این سرنوشت تمام کسانی ا‌ست که با «دموکراسیِ شاهانه و مطلقه»ی ما و «دموکراسی سنتی روسی» مخالف‌اند. (نمی‌دانم چه چیزی‌ است، اما همه به آن قسم یاد می‌کنند: «ما طرفداران دموکراسی شاهانه و مطلقه!»)

به هیچ حزبی متصل نبوده‌ام و معتقدم که لااقل در روسیه، هیچ روزنامه‌نگاری نباید به حزبی وابسته باشد. با این‌که سال‌هایی بوده که دعوتم کرده‌اند، اما هیچ‌وقت هوس دوما نکرده‌ام. پس جرم من چه بوده که متهم شده‌ام به این‌که «از ما» نیست؟ من فقط آن چیزی را که شاهدش بوده‌ام، مخابره کرده‌ام و نه بیش‌تر. من بیش‌تر نوشته‌ام و کم‌تر حرف زده‌ام. حتی به اظهارنظر شخصی بی‌میل بوده‌ام؛ چون مرا یاد عقاید تحمیلی شوروی سابق در دوران کودکی و جوانی‌ام می‌اندازد. به اعتقاد من، خواننده‌ها خودشان می‌دانند چه‌گونه باید ماجرا را تفسیر کنند. برای همین است که کار اصلی من، گزارش است و گاهی اوقات هم اظهاراتی کوچک. من رییس کلانتری نیستم؛ کسی هستم که مسایل زنده‌گی اطراف‌مان را برای مردمانی که خودشان نمی‌توانند آن‌ها را ببینند، تشریح می‌کند؛ چون بیش‌تر آن‌چه از تلویزیون پخش می‌شود، یا در بیش‌تر روزنامه‌ها نوشته می‌شود، ابتر و سانسورشده است یا به طرف‌داری از ایدیولوژی خاصی‌ است. مردم از چیزهایی که در نقاط دیگر کشورشان و حتا گاهی در اطراف خودشان هم می‌گذرد، خبردار نیستند.
کرملین تلاش کرده تا رشته دسترسی مرا به اطلاعات قطع کند و فکر کرده از این راه می‌تواند نوشته‌هایم را بی‌اثر کند. غیرممکن است بتوان مانع کسی شد که متعصبانه به ادای وظیفه حرفه‌ای‌اش پای‌بند است و خودش را وقف کرده تا وقایع دنیای اطراف را گزارش کند. زندگی من، مشکل و تا حدی تحقیرآمیز است. ۴۷ ساله‌ام، آن‌قدرها جوان نیستم تا بتوانم حالت منفور چهره‌ام را پنهان کنم یا با کسی مواجه نشوم؛ اما به ‌هر حال، می‌توانم به زندگی‌ام ادامه بدهم.

نمی‌خواهم موارد دیگر را ذکر کنم؛ مسموم شدن‌ها، دستگیری‌ها، تهدیدهای نامه‌ای یا انترنتی، تهدیدهای تلفنی به کشتن، احضارشدن‌های هفته‌گی به دفتر معاون ژنرال برای امضا کردن اظهاراتی درباره مقالاتی که از من چاپ می‌شود (همیشه اولین پرسش این است که کجا و چگونه به این اطلاعات دسترسی پیدا کردید؟)، گذشته از مقالات استهزاآمیزی که درباره‌ام در دیگر روزنامه‌ها یا در سایت‌های اینترنتی منتشر می‌شود تا مرا زن دیوانه مسکو نشان دهند. از این زندگی متنفرم، دلم می‌خواهد کمی درکم کنند.
به‌ هر حال، مهم‌ترین چیز این است که کارم را ادامه دهم و دنیایی را که می‌بینم تشریح کنم. هر روز مراجعانی را در دفتر روزنامه ببینم و پای صحبت‌شان بنشینم؛ افرادی که جای دیگری را ندارند تا بروند و مشکلات‌شان را بیان کنند، چرا که کرملین مسایل‌شان را جدی نمی‌گیرد و برای همین است که تنها جایی که می‌توانند بیایند، روزنامه ماست: نووایاگازتا.